متن پلاتوی آغازین برنامه ی هفته ی پیش
فکر کن تو خسته ترین غروب عمرت، آخرای غربت پاییز، نشستی کنج از همیشه غریبه تر خونه ت.
نه صدایی میاد... نه پنجره ای بازه...
فکر کن مثل این روزای جنگلای تنهای شمال بغض داری. مثل این شبای ساحل خلوت جنوب، تلخی.
نه صدایی میاد... نه پنجره ای بازه...
فکر کن از ته دل میخوای غر بزنی. دلت میخواد از عالم و آدم طلبکار باشی، دوست داری یه چیزی رو بهونه کنی و همه چیزو بهم بریزی. اما...
نه صدایی میاد، نه پنجره ای بازه...
فکر کن به خودت بگی سکوت که ابدی نیست! آخه پنجره رو ساختن برای باز شدن!
فکر کن بری که بازش کنی...نه...نه... فکر نکن...آرزو کن!
آرزو کن بری که بازش کنی. بری که سکوت رو بشکنی.
آرزو کن سکوتت رو نه هیاهوی شهر... نه حتی همهمه ی جنگل یا خروش موج دریا که صدای یه ساز بشکنه.
آرزو کن سازش ایرانی باشه و ببین حتی آرزو کردنشم حالت رو خوب میکنه.
یه روزی میاد که همه ی غروبا شاد، همه ی سکوتا شکسته، همه ی سازا کوک و همه ی پنجره ها باز باشه.
آرزو کن! خدا عاشق برآورده کردن آرزوهای خوبه.
زنده باد بال خدا...